معنی وقت کشی

حل جدول

وقت کشی

تلف کردن وقت بدون انجام کار جدی

لغت نامه دهخدا

وقت وقت

وقت وقت. [وَ وَ] (ق مرکب) گاه. گاه گاه. بعض اوقات. رجوع به ترکیبهای وقت شود.


کشی

کشی. [ک ُ] (حامص) عمل کشتن. حاصل مصدر از کشتن است ولی همواره بصورت ترکیبی بکار می رود. (یادداشت مؤلف).
- آدم کشی، قتل نفس. کشتن انسان.
- || خونریزی. جنگ. جدال.
- برادرکشی، عمل کشتن برادر.
- || همنوع کشی. هم شهری کشی. آنکه را چون برادر است کشتن.
- بره کشی، کشتن بره.
- || کنایه از رواج کار یا لفت و لیس در امر مالی است.
- پدرکشی، کشتن پدر.
- || کنایه از انجام دادن مذمومترین کارهاست.
- حق کشی، ناحق روا داشتن. حق زیر پاگذاری.
- خودکشی، انتحار.
- شپش کشی، کشتن شپش.
- || کنایه از ایرادگیری زیاد در امری و مته بخشخاش گذاری.
- مردم کشی، آدم کشی. انسان کشی.

کشی. [ک َ شی / شی ی] (اِخ) ترک کشی ایلاقی. از شاعران متقدم است. رجوع به ایلاقی شود.

کشی. [ک َ / ک ِ] (حامص) عمل کشیدن و همواره بصورت ترکیبی استعمال میشود در تمام معانی اعم از نقل و حمل یا تحمل یا پیمودن و نظایر آن. (یادداشت مؤلف).
- آب کشی، عمل کشیدن آب. استخراج آب از چاه. بیرون آوردن آب از آب انبار.
- || عمل حمل آب. عمل بردن آب.
- || خارج کردن آب از برنج پخته بوسیله ٔ آبکش.
- ابریشم کشی، عمل ِ چرخهائی که ابریشم را از پیله بدر می آورد.
- اتوکشی، عمل کشیدن اتو به روی پارچه.
- || مغازه هائی که لباس را اتو و تمیز می کنند.
- اسباب کشی،حمل اسباب و اثاث از مکانی بمکانی دیگر.
- بارکشی، حمل بار. بردن بار.
- بندکشی، وصل بند از نقطه ای به نقطه ٔ دیگر.
- || درز آجر یا خشت و امثال آن را با گل و گچ یا سیمان پرکردن به وسیله ٔ ماله های خاص.
- تریاک کشی، عمل تدخین تریاک. عمل شرب تریاک.
- جاروکشی، عمل کشیدن جارو برای پاک کردن.
- جاکشی، قوادی. قرطبانی. غلطبانی.
- جدول کشی، جدول بندی کنار باغچه یا کنار خیابان یا حاشیه ٔ صفحه و امثال آن.
- جوجه کشی، بیرون آوردن جوجه از تخم مرغ با ماشین آلات.
- چپق کشی، عمل تدخین با چپق.
- چینه کشی، دیوار گلی ساختن با نهادن لایه های گل روی هم.
- خاک کشی،عمل بردن خاک از محلی به محل دیگر.
- خطکشی، عمل کشیدن خط بر وی صفحه ای یا سطحی و امثال آن.
- دَردکشی، تحمل درد و رنج.
- دُردی کشی، عمل دُردکش. رجوع به همین عنوان شود.
- دلکشی، دلبری. طنازی.
- زباله کشی، حمل آشغال و خاکروبه.
- زه کشی، نقب در زمین های پرآب زدن و استخراج آب کردن.
- زیرپاکشی، کسب خبر از کسی نمودن.
- ستم کشی، تحمل ستم و ظلم.
- سرکشی، طغیان. قیام. سر از طاعت باز زدن.
- سیگارکشی، عمل کشیدن سیگار.
- || باکسی به غیر حلال آرمیدن. زنا کردن.
- سیم کشی، وصل کردن سیم از یک محل به محل دیگر. ایجاد شبکه ای از سیم در بنا برای برق و تلفن و غیره.
- شاخ و شانه کشی، نقشه کشی برای آزار کسی.
- شیره کشی، بیرون آوردن شیره ٔ انگور از انگور. عصاری. بیرون کردن عصاره ٔ دانه ها.
- || شراب و تدخین شیره ٔ تریاک.
- عرق کشی، عمل خارج کردن عرق از انگور یا از موادی که می توان با تقطیر عرق از آنها بدست آورد.
- عصاکشی، کشیدن عصای کور رهبری او را.
- فانوس کشی، عمل حمل فانوس در پیشاپیش اشخاص در شب برای رهبری و روشن داشتن راه.
- قشون کشی، عمل بردن لشکر به مکانی. لشکر کشی.
- قلیان کشی، شرب تنباکو با قلیان.
- کاه کشی، حمل کاه از مکانی به مکانی دیگر.
- کرایه کشی، حمل بار و مسافر با اخذ کرایه.
- کُرَّه کَشی، عمل بدست آوردن کره ٔ اسب یا چهارپا از طریق آبستن کردن و زایاندن مادینه ٔ آن.
- کود (کوت) کشی، حمل کود (کوت) و فضلات جانوران به مزرعه برای تقویت زمین زراعتی.
- کینه کشی، انتقام. کینه خواهی.
- گردن کشی، سرکشی. طغیان.
- گِل کشی، حمل گل برای بنایی. عمل کارگر گل کار.
- لحاف کشی، کنایه از قوادی است.
- لشکرکشی، قشون کشی. سپاه بردن.
- لوله کشی، وصل کردن لوله بین نقاط معین برای رساندن آب.
- ماست کشی، کنایه از قوادی است.
- مرده کشی، حمل مرده به گورستان.
- ناوه کشی، حمل ناوه در بنایی. عمل بردن مواد بنائی با ناوه به پای کار.
- نفطکشی، حمل نفط با وسائل. رجوع به هریک از این کلمات مرکب ّ در جای خود شود.

کشی. [ک ُ شا] (ع اِ) ج ِ کُشیُه. (منتهی الارب)

کشی. [ک َ] (حامص) حالت و چگونگی کش. تندرستی.خوشی. گشی هم آمده است. (برهان). خوبی:
که افزونی از دوست بستایدش
بلندی و کشی بیفزایدش.
فردوسی.
نکوئی سپاه است و شاهش تویی
کشی آسمان است و ماهش تویی.
فردوسی.
آن به کشی رتبت میدان خسرو روز جنگ
وین به خوبی شمسه ٔ ایوان خسرو روزبار.
فرخی.
هست در آن بس کشی جامه زتن در کشی
در کشی و برکشی بنده ت را بر چکاد.
منوچهری.
بمهر و خنده و بازی و خوشی
بدو گفت ای همه خوبی و کشی.
(ویس و رامین).
تا بجهان کشی است و خوشی صد ره
خوش زی و کش با سمن رخان پریوش.
سوزنی.
آن را که به طبع در کشی نیست
پروای خوشی وناخوشی نیست.
نظامی.
غیرچستی و کشی و روحنت
حق مر او را داده بد نادر صفت.
مولوی.
جان آتش یافت زان آتش کشی
جان مرده یافت از وی جنبشی.
مولوی.
|| غنج. ناز. (زمخشری). دلال. کرشمه. ادا و اطوار دلربا. دلبری. خوشخرامی:
چون ریاضتش کند رایض چون کبک دری
بخرامد بکشی در ره و برگردد باز.
منوچهری.
چو دیدم رفتن آن بیسراکان
بدان کشی روان زیر محامل.
منوچهری.
بنالد مرغ با خوشی ببالد مورد باکشی
بگرید ابر با معنی بخندد برق بی معنی.
منوچهری.
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دو صد کشی و با خوشی و ناز آمد.
منوچهری.
چو بشنید این سخن ویس پریزاد
بشرم و ناز و کشی پاسخش داد.
(ویس و رامین).
نماید دوست چندان ناز و کشی
که در مهرش نماند هیچ خوشی.
(ویس ورامین).
همی کشی کنم با تو همی ناز
به نیک و بد مکافاتت کنم باز.
(ویس و رامین).
بدش دختری لاله رخ کز پری
ربودی دل از کشی و دلبری.
اسدی.
عطاروار یک چند از کبر و ناز و کشی
سنبل به عنبر تر بر سر همی سرشتی.
ناصرخسرو.
درآمد از در حجره بصد هزار کشی
فرونشست به پیشم چو صد هزار نگار.
مسعودسعد.
در شهد چه خوشی ست که در کام تو نیست
با کبک چه کشی ست که در گام تو نیست.
سنائی.
شعر و شطرنج همی دانی و بس
زین دوسه بازی و زان بیتی پنج
نه در آن داری از حکمت بهر
نه در این داری از فکرت خنج
زین و زان چند بود بر که و مه
مر ترا کشی و فیریدن و غنج.
سوزنی.
کز شگرفی و دلبری و کشی
بوده یاری سزای نازکشی.
نظامی.
آمدند از کشی و رعنائی
با هزاران هزار زیبایی.
نظامی.
ای پیش تو لعبتان چینی حبشی
کش چون تو صنوبر نخرامد به کشی.
سعدی (رباعیات).
|| کبر. تکبر. مقابل تواضع:
به پیروزی اندر تو کشی مکن
اگر تو نوی هست گیتی کهن.
فردوسی.
چو بنوازدت شاه کشی مکن
و گرچه پرستنده باشی کهن.
فردوسی.
سپهبد زکشی و گند آوری
نبد آگه از جستن داوری.
فردوسی.
نباشد دوستی را هیچ خوشی
چو باشد دوستی با عجب و کشی.
(ویس و رامین).
به کشی بر فلک بردی تن خویش
ز عجب آتش زدی در خرمن خویش.
(ویس و رامین).
منش برآسمان دارد به کشی
ابا مردم بیامیزد به خوشی.
(ویس و رامین).
نه تو آن زلیخای گردنکشی
که بر ماه و خورشیدکردی کشی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
کشی مکن به جامه که مردان را
ننگ است و عار کشی و عیاری.
ناصرخسرو.
|| اهتزاز. حرکت از سرخوشی. طرب. حرکت به ناز: چون ایشان سماع کنند هیچ درخت بهشت نماند الا به کشی درآید. (تفسیر ابوالفتوح ج 4 ص 254).

کشی ٔ. [ک َ] (ع ص) گوشت بریان کرده. || سیرشکم از طعام. پرشکم از طعام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سیر مقابل گرسنه. بسیار خوراک خورده.


وقت

وقت. [وَ] (ع اِ) هنگام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و آن مقداری است از روزگار و بیشتر در زمان گذشته به کار رود و جمع آن اوقات است. (منتهی الارب) (آنندراج). مقداری از زمانی که برای امری فرض شده. (فرهنگ فارسی معین). ساعت. فرصت. گاه. (یادداشت مرحوم دهخدا). زمان. (ناظم الاطباء). حین. (اقرب الموارد). مدت. (ناظم الاطباء):
وقت اندیشه دل او رزمجو
وقت ضربت می گریزد کوبه کو.
مولوی.
- امثال:
وقتی که می آید بده که می آید، وقتی که نمی آید بده که نمی پاید.
وقتی په په هست به به نیست، وقتی به به هست په په نیست.
وقتی که زنده بودم کاه و جوم ندادی، حالا که کار گذشته (دارم می میرم) توبره به سرم نهادی.
وقت خوردن قلچماقه وقت کار کردن چلاق.
وقت جنگ به کاهدان، وقت شادی به میدان.
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو.
مولوی.
وقت گل نی.
وقت گرفتن نادعلی هستند، وقت پس دادن مظهرالعجایب.
وقت مواجب سرهنگ است و وقت جنگ بنه پا.
وقت دریاب به هر کار که سودی نکند
نوشدارو که پس از مرگ به سهراب دهند.
؟
وقت خوردن خاله خواهرزاده را نمیشناسد.
وقت نورباران ما کور شدیم.
وقت گریه و زاری بروید خاله را بیارید
وقت نقل و نواله حالا نیست جای خاله.
وقت شادی درمیان و وقت جنگ اندر کنار.
؟ (از جامعالتمثیل).
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی.
حافظ.
وقتی که جیک جیک مستانت بود، یاد زمستانت بود؟
وقت ذکر غزو شمشیرش دراز
وقت کرّ و فرّ تیغش چون پیاز.
مولوی.
- آن وقت، آن هنگام. آن زمان: نخست به دفع قرایوسف که در آن وقت بر عراق مستولی گشته بود اشتغال نماید. (ظفرنامه ٔ یزدی چ امیرکبیر ج 2 ص 369).
- ابن الوقت. رجوع به وقت (اصطلاح صوفیه) شود.
- این وقت، این هنگام. این زمان: تا در این وقت که اشاره ٔ نافذ خداوند اعظم... نفاذ یافت. (اوصاف الاشراف ص 2).
- بدان وقت، در آن هنگام.
- بدین وقت، در این هنگام:
تا بدین وقت ز هر نوع شنیدی اشعار
شعر نیکو شنو اکنون که فرازآمد گاه.
سنایی.
- به وقت، به هنگام. (یادداشت مرحوم دهخدا):
امشب مگر به وقت نمیخواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس.
سعدی.
- || به جا. به موقع:
در این منزل به همت ساز بردار
در این پرده به وقت آواز بردار.
نظامی.
- بی وقت، نابه هنگام. نابه جا. نابه موقع. رجوع به بی وقت شود.
- پاره ای وقتها، بعض اوقات. گاهی: پاره ای وقتها که همه به خوبی و خوشی نشسته بودند و صحبت پیش می آمد سر به طرف آسمان بلند میکرد و از ته دل ندا میداد. (شوهر آهوخانم ص 74 از فرهنگ فارسی معین).
- خوشوقت، خوشحال. (ناظم الاطباء).
- دروقت، فوراً. فی الفور. (ناظم الاطباء). درحال. فی الحال. (یادداشت مرحوم دهخدا):
گر آیی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم دروقت و زی وی گرایی.
زینبی.
امیرمسعود... بدین خبر سخت دل مشغول شد و دروقت صواب آن دید که سید عبدالعزیز... را به رسولی به غزنین فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 17).
به وقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت
چو بیرون آمدی دروقت یاد آیَدْت صد دستان.
ناصرخسرو.
- در وقت حاجت، هنگام لزوم.
- وقت برخاستن، رسیدن وقت. (آنندراج).
- وقت به هم برزدن، پریشان کردن. (آنندراج):
زلفین سیه خم به خم اندر زده ای باز
وقت من ِ شوریده به هم برزده ای باز.
سلمان (از آنندراج).
- وقت بینا، نگران وقت و هنگام. منتظر. (ناظم الاطباء).
- وقت بی وقت، پیوسته و دائماً و همیشه. (ناظم الاطباء). پیوسته و همیشه.
- وقت به وقت، گاه بگاه. (ناظم الاطباء).
- وقت تنگ، وقت نازک، فرصت بسیار کم. (آنندراج):
از اینکه بوسه به ما کم دهد نمی رنجم
گناه او چه بود، وقت آن دهان تنگ است.
رضی دانش (از آنندراج).
- وقت خواستن، طلب کردن تعیین وقت را. فرصت ملاقات خواستن.
- وقت خوش باد، جمله ای است که در مقام دعا گفته میشودبه معنی اینکه امید است اوقات به خوبی و خوشی بگذرد:
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است.
حافظ.
- وقت دادن، تعیین کردن وقت برای کسی تا در آن هنگام مطالب خود را بگوید.
- وقت داشتن، فرصت داشتن. مجال داشتن.
- وقت زور، کنایه از وقت کارزار و هنگام جنگ و جدال. (برهان) (از ناظم الاطباء).
- وقت شناس، شناسنده ٔ هنگام. موقعشناس.
- وقت شناسی.رجوع به این مدخل شود.
- وقت گذراندن، وقت تلف کردن. کشتن وقت. سوختن وقت.
- وقت گذرانی، تلف کردن وقت.
- وقت گرگ ومیش، کنایه از اول صبح که هنوز سیاهی در آسمان باشد. (آنندراج):
موی چون گردید گندم جو دگر هشیار شو
وقت گرگ ومیش صبح مرگ شد بیدار شو.
واعظ قزوینی (ازآنندراج).
- وقت مرگ، اجل. (ترجمان القرآن).
- وقت معلوم، هنگام معین. (ناظم الاطباء).
- || رستاخیز. قیامت.
- یوم وقت معلوم، روز رستاخیز. (ناظم الاطباء).
- وقت موقوت، هنگام معین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- وقت نازک، فرصت بسیار کم. (آنندراج).
- || هنگام باصفا. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- وقت نهادن، تأجیل. توقیت. (تاج المصادر) (دهار). وقت معلوم کردن. وقت معین کردن.
- وقت و بی وقت، گاه و بیگاه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- وقت و ساعت، چیزی است از عالم گهریال که اوقات و ساعات روز و شب بدان معلوم کنند، و در عرف هند آن را گهریال فرنگی خوانند. (از آنندراج):
چو وقت و ساعت آن ساعت دماغم کوک میگردد
که میگیرم حساب دفتر لیل و نهار خود.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- || اوقات معین و محدود: چشمه ٔ وقت و ساعت، هر چشمه ای که در روزها یا ساعات معینی آب دهد و سپس بازایستد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || وقت و هنگام:
فکرت این وقت و ساعتهای میناکار چند
جهد کن این وقت و ساعت تا به غفلت نگذرد.
واعظ قزوینی.
- وقت وقت، گاه گاه و گاهی و بعضی اوقات. (ناظم الاطباء):
وقت وقت ازبرای رفع گزند
تاختی سوی آن درخت بلند.
نظامی.
چنان وقت وقت آیدم مرگ پیش
که امّید بردارم از عمر خویش.
نظامی.
دلم میدهد وقت وقت این نوید
که حق شرم دارد ز موی سفید.
سعدی.
- وقتها، خیلی وقت و خیلی مدت و زمان بسیار. (ناظم الاطباء).
- وقت یاب، آنکه فرصت می یابد و موقع به دست می آورد. (ناظم الاطباء).
- وقت یافتن، فرصت یافتن. موقع به دست آوردن:
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور
گر وقت یابی این سخن اندر میان بگوی.
سعدی.
- هر وقت، هر زمان. هر موقع: حق همسایه ٔ سرای آن است که... به مواسات خویش هر وقت او را از خود شاکر و آسوده داری. (کشف الاسرار ج 2 ص 510 از فرهنگ فارسی معین).
|| عصر. عهد. (یادداشت مرحوم دهخدا):
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازه ٔ من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز.
سوزنی.
|| موقع. مقام: محدود... به ایلگ خان... پیغام داد... تا آنچه مصلحت و مقتضی وقت باشد استماع کرده... (سلجوقنامه ٔ ظهیری چ خاور ص 11 از فرهنگ فارسی معین). || فصل: وقت سخت گرم بود. (هدایهالمتعلمین چ متینی ص 150 ازفرهنگ فارسی معین). || وقت حاضر. زمان حاضر. وقت عبارت است از حال تو در زمان حال که ارتباطی به گذشته و آینده ندارد. (تعریفات سید جرجانی). || (اصطلاح صوفیه) وقت را صوفیان بر سه معنی اطلاق کنند، اول بر وصفی که بر بنده غالب باشد مانند قبض یا بسط و حزن یا سرور و صوفی ابن الوقت هر جا که حالی موافق حال خود بیند بر صحت آن حکم کند و اگر برخلاف آن بیند آن را مختل داند و این وقت هم سالک را و هم غیرسالک را تواند بود. دوم بر حالی که برسبیل هجوم و مفاجات از غیب روی نماید و به غلبه تصرف سالک رااز حال خود بستاند و منقاد حکم خود گرداند و این وقت خاصه ٔ سالکان است و آنچه گفته اند الصوفی ابن وقته اشارت است به این وقت. سوم بر حالی که متوسط است میان ماضی و مستقبل، چنانکه گویند فلان صاحب وقت است یعنی اشتغال به اداء وظایف زمان حال و اهتمام به چیزی که اهم و اولی بود در آن زمان او را از تذکر ماضی و تفکر مستقبل مشغول میدارد و اوقات را ضایع نمیگذارد، چنانکه گفته اند: من ادرک وقته فوقته وقت و من ضیع وقته فوقته مقت اشارت بدین وقت است. (نفایس الفنون). وتهانوی در کشاف اصطلاحات الفنون گوید: آنچه بر عبد وارد میشود و در او تصرف میکند و او را به حکم خود میگرداند از ترس و غم و شادی و ازاینرو گفته اند: الوقت سیف قاطع، زیرا به حکم وقت کارها بریده میشود و ازاینرو گفته اند فلان به حکم وقت کار میکند، و در جامعالصنایع گوید: وقت حالی است که در سر بنده پدید آید و او را بدان حال آرام بود، وقتی باشد که عارف را سکون واجب بود و وقتی باشد که شکر واجب و وقتی شکایت و هم از این گویند که عارف ابن الوقت خود است یعنی چنانکه فرزند تابع پدر و مادر باشد عارف نیز ظاهراً و باطناً تابع وقت شود، و در شرح مثنوی گوید صوفی دو قسم است: ابن الوقت و آن است که تابع وقت باشد و وقت بر او غالب آید، و ابوالوقت و آن آن است که او بر وقت غالب باشد و ابن الحال و ابوالحال همچنین است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نزد اهل تحقیق امر حادث متوهمی است که آن متوقف بر حادث محقق باشد. آن حال وارده ٔ با سالک است، مثل توکل و تسلیم و رضا. رجوع به فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی ص 628 شود.
- ابن الوقت، آنکه به مقتضای وقت کار کند و سابقه و لاحقه را اعتبار نکند. زمانه ساز.
- || آنکه از حاضر تمتع جوید بی نظری بر گذشته و آینده:
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق.
مولوی.
رجوع به ابن الوقت شود.
- وقت خوش گشتن، روزگار خوش گشتن: پدرش را وقت خوش گشت. (اسرارالتوحید).
|| اجل. مرگ. (یادداشت مرحوم دهخدا):
ای پادشاه وقت چو وقتت فرارسد
تو نیز با گدای محلت برابری.
سعدی.
- وقت معلوم، ساعت مرگ. (ناظم الاطباء).

وقت. [وَ] (ع مص) هنگام معین کردن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). هنگام پدید کردن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی). چاغ معین کردن. (ازناظم الاطباء). وقت قرار دادن. (از اقرب الموارد).

فارسی به عربی

وقت

ساعه، فتره، وقت، إبَّانَ (فی إبَّانِ)

فرهنگ فارسی هوشیار

وقت

رچکار آوام اوام اوام خسک توم تومون تمن (گویش تبری) توم بسنجید با واژه های گاه کات (گویش کردی مهاباد)، واره هنگام (فصل موسم)، جاور (موقع حالت) (اسم) مقداری از زمان که برای امری فرض شده هنگام: ((بیت شعر بنایی است که ازکلام که ملازمت آن بضبط و اندیشه علی الخصوص در شب که اوان خلوت و وقت فراغ است. . . ))، عهد عصر: ((ای که در کوی خرابت مقامی داری جم وقت خودی ار دست بجامی داری. )) (حافظ)، فشل: ((وقت سخت گرم بود. ))، موقع مقام: ((محمود. . . به ایلگ خان. . . پیغام داد. . . تا آنچه مصلحت و مقتضی وقت باشد استماع کرده. . . ))، الف - آن دقیقه که صوفی در تفکرات معنوی مستغرق شود. ب - زمان حال (میانه ماضی و مستقبل) . ج - واردی است از خداوند که بسالک پیوند و او را از گذشته و آینده غافل گرداند. )) یا وقت خوش. صفای وقت و مراد از آن وقت و شدت نوع تفکرات و دقایق تفکر است. یا آن وقت. آن هنگام آن زمان: ((. . . نخست بدفع قرا یوسف که درآن وقت بر عراق عرب مستولی گشته بود اشغال نماید. )) یا این وقت. این هنگام این زمان:. . . تا در این وقت که اشاره نافذ خداوند اعظم. . . نفاذ یافت. یا بدان وقت. در آن هنگام. یا بدین وقت. در این هنگام: تا بدن وقت زهر نوع شندی اشعار شعر نیکو شنو اکنون که فر از آمد گاه. (سنائی) یا به وقت. (صفت) بجا بموقع: ((. . . چه اگر کسی همه ادوات بزرگی فراهم آرد چون استعمال بوقت و در محل دست ندهد از منافع آن بی بهره د. )) یا پاره ای وقتها. بعض اوقات گاهی: ((پاره ای وقتها که همه بخوبی و خوشی نشسته بودند و صحبت پیش می مد سر بطرف آسمان بلند میکرد و از ته دل ندا میداد. . . )) یا در وقت. فورا فی الحال: ((امیر مسعود. . . بدین خبر سخت دل مشغول شد و در وقت صوب آن دید که سید عبد العزیز. . . را برسولی بغزنین فرستاد. . . )) یا در وقت. بهنگام بموقع: ((دیگر خاصیت ترازو آنست که در وقت و زن آن. . . قدر و رفعت او می افزاید. )) یا در وقت حاجت. هنگام لزوم. یا وقت و بی وقت. گاه و بیگاه: ((سید میران پیش از آن هم وقت و بی وقت چندین بار هیکل آراسته این نظامی کوچک را در همان حوالی دیده بود. )) یا وقت معلوم. هنگام معین، زمان مرگ، یا وقت نارک. هنگام باصفا. یا هر وقت. هر زمان هر موقع: ((حق همسایه سرای آنست که. . . بمواسات خویش هر وقت او زا از خود شاکر و آسوده داری. ))


وقت وقت

گاه گاه گاه گاه گاه بعض اوقات.

عربی به فارسی

وقت

وقت , زمان , گاه , فرصت , مجال , زمانه , ایام , روزگار , مد روز , عهد , مدت , وقت معین کردن , متقارن ساختن , مرور زمان را ثبت کردن , زمانی , موقعی , ساعتی

فرهنگ فارسی آزاد

وقت

وَقت، (وَقَتَ، یَقِتُ) وقت و زمان معین کردن (برای انجام کاری)،

معادل ابجد

وقت کشی

836

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری